صدرا (عسلک مامان وبابا)صدرا (عسلک مامان وبابا)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

صدرا عسلک مامان وبابا

عزیزترین پسر دنیا

مسافر کوچولو سلام عزیز دل مامانی وبابایی سلام خوشگل من پسر خوشگلم چند روزی نتونستم بهت سر بزنم وبرات بنویسم هم بخاطر اینکه خیلی درگیر مهمونی مکه ایها بودیم هم خودم کمی کمر درد داشتم خوب بگذریم راستی مامان جون وباباحاجی هم دیروز از مکه با خاله شمسی وخاله فاطی ونیکو خانم آمدن خدا راشکر هم صحیح وسالم عزیزم مامان جون وباباحاجی یک عالم لباسهای خوشگل از مکه برات اوردن که بپوشی خوشگلی خوشگلتر بشی راستی چون هنوز کمد برای شما گلم نخریدیم مجبور شدیم لباسات توی کمد بابایی جا بدیم که باید ببوسیش ازش تشکر کنی اخه باباجونت خیلی خوبه و شما راخیلی دوست داره عسلکم هستو زندگی من به خاطر مشکل کوچیکی که برای مامانی بوجود آمده مجبورم چند روزی برم بیمارستا...
30 تير 1390

نامه دوم

سلام عزیز دلم امیدوارم حال خوبی داشته باشی و سیر تکاملت هم به خوبی پیش بره. ببخشید که چند روزی توجه کمی بهت داشتم چون سرم خیلی شلوغ بود و درگیر یک سری از کارهای دایی جون ابوالفضل بودم که با دعای تو و همت همکارای دایی جون به خوبی به اتمام رسید. امروز شنبه 25/4/1390 هست و شب نیمه شعبان که تولد امام زمانه. مامانی و من به امید خدا فردا که یه روز خجسته و بزرگیه اسم قشنگت رو انتخاب مکنیم و از فردا با اسمت تو رو صدا می زنیم تا بیشتر از این از دست ما عصبانی نباشی. راستی داشت یادم می رفت که بگم عمه جون زری و عمو جون رضا و فاضل و فرشته هم از سفر حج برگشتن و کلی هم برای تو سوغاتی های خوشگل خریدن که تو با دیدنشون خیلی ...
25 تير 1390

خبرهای روز

پسر قشنگم سلاممممممممم عزیز دل بابایی ومامانی ببخشید چند روزی به وبلاگت سر نزدم اخه مامان جون و باباحاجی رفتند حج عمره خاله جون سپیده تنها بود من آنجا بودم نتونستم وبلاگت را به روز کنم قربونت برم  عزیز دلم راستی دیروز با باباجون رفتیم یک کلینیک تخصصی دوران بارداری به نام مهر مادری که بیشتر بتونم علاوه بر مراقبتهای دکتر مشهدی مواظبت باشم عزیزم دیروز صدای قلب خوشگلت را دوباره شنیدیم اخه خیلی نگران بودم که چرا متوجه حرکاتت نمی شم که خانم مامایی که انجا بود گفت حرکاتت خوبه و وزن گیریت خوب بود هورا ولی من را دعوا کرد که چرا صبحانه نمی خورم و باید حتما شام هم بخورم گفت چرا به پسر خوشگلمون گرسنگی می دهم بابایی هم گفت الان گل...
21 تير 1390

صحبت اول

سلام عزیز دلم مامانی این دو سه روزه خیلی داره درد میکشه و معلومه که همش هم به خاطر که به ختطره کیه؟‌ از خدا می خوام که تحمل این دردا براش آسون بشه. تو پاکی و معصوم،‌ و دعات برای استجابت جایگاه ویژه ای پیش خدا داره تو هم برای سلامتیش دعا کن. راستی داشت یادم می رفت،‌ دیشب مامان جون و بابا حاجی رفتند سفر حج، به امید خدا به سلامت برگردند. الان عمه جون زری و فرشته و فاضل و ... هم تو سفر حج هستند. ما هم قرار بود دیشب بریم اما به خاطر اینکه منتظر شما گل عزیزمون هستیم نرفتیم به امید خدا که شما سالم بیایی پیش ما، بعد از یه مدت کوتاهی ما هم ٣ نفری می ریم.( بهت بر نخوره البته، که تو الان پیشمون هستی اما یه جور دیگه ) دیر وقت...
21 تير 1390

بالاخره به ما گفتی چه گلی توی وجود من شکل می گیره

عسلکم عزیز مامان وبابا باز هم امروز سلام انقدر از این به بعد برات بنویسم که بگی مامان بسه بگذریم دیروز با کلی دلشوره بابت سونو تعیین سلامتی رفتیم سونوگرافی خانم دکتر صافی البته بازهم مثل همیشه باباجون زحمت وقت گرفتن را ازقبل کشیده بود که من وشما گلم آنجا در گرما خسته نشیم (باید خیلی قدر باباجون گلت را بدونی اخه هم خیلی زحمت می کشه هم خیلی به من وشما می رسه )خیلی زود نوبتمون شد و رفتم روی تخت با هزار دلهره که خانم دکتر بعد ازاینکه گفت این معدش و این مغز خوشگلش و کلی چیزهای علمی دیگه یکدفعه گفت خدابهتون یک پسر سالم داده پس بازهم خدارا شکر بابت سلامتت عسلکم پسر گلم خدا می دونه که برای بابایی ومن اصلا مهم نبود که شما...
13 تير 1390

سخن اول

عسلک مامان و بابا سلام عزیزم ببخشید که آنقدر دیر شروع کردم وبلاگت را بنویسم شاید علتش این بود که همش دلهره این آزمایشها وسونوگرافیها نمی گذاشت سمت اینور بیام اما عسلکم خدا را شکر نتیجه سونوگرافی و به قول خانم دکتر همه چیز عالیه پس به افتخار عزیز دل خودم وبابا که همه خیلی دوستش دارند ومنتظرش هورا هورا ...
13 تير 1390
1